۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

حق به محیط زیست سالم

ب.د - امروزه برخورداری از «محیط زیست سالم» به‌عنوان یکی از مصادیق اصلی «مجموعه حقوق بشر»، به ویژه در گستره‌ی حقوق موسوم به نسل سوم شناخته می‌شود. تاکنون چندین سند و کنوانسیون مهم بین‌المللی در این زمینه نوشته شده و فعالان محیط زیستی نیز سعی می‌کنند به‌طور مدام، دولت‌ها را در این عرصه تحت فشار قرار دهند.


به‌رغم اهمیت مسئله و نیز شرایط بسیار بحرانی محیط زیست در برخی مناطق ایران، به نظر می‌رسد مردم ایران حتی در توسعه‌یافته‌ترین مناطق شهری (مانند تهران که به‌طور روزمره با خطر محیط زیست آلوده و آلودگی کشنده‌ هوای تهران مواجه‌اند)، نسبت به این مسئله حساسیت و توجه لازم را ندارند. به گونه‌ای که در طول چند سال اخیر، شاهد هیچ‌گونه حرکت اعتراضی منسجم و گسترده‌ای، حتی در قالب بیانیه‌های معمول اینترنتی نیز نیستیم.

جمعه هفته پیش زنگ زدم دکتر درویش‌پور تا در همین ارتباط با وی گفت‌وگویی برای «زمانه» داشته باشم. موضوع گفت‌وگو را که با او در میان گذاشتم،  استقبال کرد. در ابتدا از درویش‌پور پرسیدم: عامل این همه بی‌توجهی مردم نسبت محیط زیست، آلودگی‌هوا و... به ویژه در میان روشن‌فکران و فعالینی که خود «مدافع حقوق بشر» می‌خوانند چیست؟

 آنچه در پی می‌آید متن پیاده شده این گفت‌وگو است که پیش‌تر نیز در وب‌سایت رادیو زمانه منتشر شده است.


مهرداد درویش‌پور: تا آنجا که به نقش روشنفکران برمی‌گردد، اصولاً یک دوره طولانی روشنفکران ایران تحت تأثیر اندیشه‌های چپ، مبارزات اجتماعی، طبقاتی و انسانی را فوق‌العاده مهم‌تر می‌دانستند و بنابراین توجه به محیط زیست را یک مسئله‌ «لوکس» تلقی می‌کردند و معتقد بودند زمانی که «فقر فزاینده و شکاف‌های طبقاتی» وجود دارد، پرداختن به مسئله «محیط زیست»، نوعی طفره رفتن از مسائل اصلی و واقعی‌تر جامعه است.

روشنفکران راست نیز از آنجایی که به پروژه‌ صنعتی شدن و توسعه‌ صنعتی و پروسه‌ پیشرفت بیشتر علاقه داشتند، توجه به محیط زیست را نوعی عامل بازدارنده در «ایدئولوژی پیشرفت» می‌دانستند و کماکان نیز این چنین می‌اندیشند.

به این معنا، دو گروه اصلی جامعه‌ روشنفکری ایران، به مسئله‌ «هارمونی انسان با طبیعت» و مسئله‌ مقابله با آلودگی‌های محیط زیست توجه کافی نداشته‌اند. من یادم هست زمانی که سال ۸۷-۸۶ میلادی برای اولین‌بار به اهمیت توجه جنبش‌های ترقی‌خواه به محیط زیست در کنار مسئله‌ عدالت اجتماعی، دموکراسی، فمینیست و رفع‌ نژادپرستی و تبعیض قومی اشاره کرده بودم، با موجی از انتقاد روبه‌رو شدم.

 بنابراین، گفتمان روشنفکرانه چه تحت تأثیر «ایدئولوژی پیشرفت»، یعنی ایدئولوژی راست و چه تحت تأثیر مقوله «عدالت اجتماعی»، یعنی ایدئولوژی چپ، به مسئله‌ طبیعت و هارمونی انسان با طبیعت کمتر توجه دارند و همین امر نیز یکی از اسباب به حاشیه رانده شدن «ذهنیت محیط زیستی» در جامعه ایران شده است.

علاوه بر نقش روشنفکران و گفتمان حاکم روشنفکری، باید به واقعیت دیگری نیز توجه کرد. واقعیت این است که در سایر جوامع نیز دغدغه‌های «محیط زیستی» و «آگاهی محیط زیستی» در جاهایی رشد کرده است که از درجه‌ «توسعه‌ صنعتی» بالایی برخوردار بوده‌اند. فراموش نباید کرد که توسعه‌ صنعتی بالا، مسئله‌ محیط زیست را خودبه‌خود به مسئله‌ جدی‌تر برای جامعه تبدیل می‌کند.

مسئله مهم‌تر هم این است که در کشورهای پیشرفته‌ صنعتی، در جاهایی که مردم از یک رفاه نسبی برخوردارند، زمینه مناسب فراهم می‌شود تا مردم به‌جای اینکه تنها به «نان شب» خود بیاندیشند، به مسئله‌ آلودگی محیط زیست، مقابله با آن و حفظ هارمونی انسان با طبیعت نیز بیاندیشند.

در ایران اما، واقعیت این است که که ما با نوعی «بی‌رحمی خشن روابط انسانی» روبه‌رو هستیم؛ ازجمله با فقر فزاینده روبه‌روایم. در واقع این شکاف‌های گوناگون اجتماعی باعث می‌شود مردم به راستی به نان شبشان بیاندیشند، به دیکتاتوری و سرکوب بیاندیشند. در نتیجه مسئله‌ محیط زیست در شرایطی که مردم از تأمین نان شب‌ خود عاجزند، به راستی، صورت و شکلی لوکس به خود بگیرد.

 در چنین شرایطی، نه روشنفکر جامعه به‌طور جدی به این مسئله می‌اندیشد، نه دولت به محیط زیست توجه دارد و نه این فقر فزاینده و عدم توسعه صنعتی، اجازه می‌دهد که محیط زیست، دغدغه مردم شود. از سویی دیگر، سیاست انزواجویانه‌ دولت جمهوری اسلامی نیز خود مانع دیگری است؛ این سیاست جلوی انتقال آگاهی‌های جهانی و امکان همکاری بین‌المللی در راستای مقابله با مشکلات محیط زیستی در کشور را گرفته است.

ولی این طور به نظر می‌رسد که در سطح محلی و بومی، شاهد برخی از حرکت‌های موردی هستیم. مانند حرکت‌های اعتراضی که در تابستان همین امسال در مناطق آذری‌نشین ایران نسبت به خشک شدن دریاچه‌ ارومیه صورت گرفت. در تحلیل چنین نمونه‌هایی، به نظر شما این عامل «قومیت» است که تعیین کننده است یا حساسیت نسبت به مسائل زیست‌محیطی بومی؟

همان طور که مسئله‌ «خودآگاهی قومی» در جامعه در حال رشد است، یک درجه از «آگاهی محیط زیستی» نیز به تدریج در جامعه در حال شکل‌گیری است. اشاره‌ و مسئله من این بود که چرا این گفتمان همگانی نشده است؟

 در مورد دریاچه‌ ارومیه، به دو دلیل به سرعت حساسیت ایجاد شد: دلیل نخست اینکه دریاچه ارومیه به‌طور خاص، جمعیت آذری کشور را به حرکت در آورد. یعنی در این جریان، «انگیزه‌ اتنیکی» بالا بود و هموطنان آذری ما احساس می‌کردند که «نابودی دریاچه ارومیه» می‌تواند به‌طور جدی موقعیت مناطق پیرامونی را از چیزی که هم‌اکنون هست، به مراتب وخیم‌تر کند.

دوم اینکه نابودی دریاچه‌ ارومیه در زمره آن مواردی است که پیامدهای فوری اقتصادی- نه فقط محیط زیستی- دارد و از این نظر، یک نوع دل‌نگرانی بی‌واسطه را در افکارعمومی مردم منطقه ایجاد کرد. واقعیت این است که جامعه با آن دسته از مسائل محیط زیستی که بازتاب و پیامد‌هایش فوری نیست، خیلی درگیر نمی‌شود. یک نمونه‌ دیگر آن، همین مسئله‌ آلودگی هوای تهران است.

تهران یکی از خطرناک‌ترین و آلوده‌ترین شهرهای جهان شناخته می‌شود. قاعدتاً اگر یک «آگاهی محیط زیستی» درخوری وجود داشت، باید اعتراض‌های جدی علیه این پدیده صورت می‌گرفت، اما همانطور که اشاره کردم در اینجا نه عامل اتنیکی نقش دارد و نه ایرانیان احساس می‌کنند که این «آلودگی محیط زیست» به طور مستقیم بر سرنوشت و زندگی اقتصادیشان تاثیر می‌گذارد.

به گمان من، اگر به راستی مردم آگاه بودند که همین مسئله آلودگی‌های محیط زیستی تا چه اندازه به مرگ و میر و نابودیشان منجر می‌شود، شاید افکار عمومی حساسیت بیشتری به‌خرج می‌داد و فشار بیشتری نیز برای بهبود شرایط محیط زیست کشور ازجمله آلودگی هوای تهران در جامعه دیده می‌شد.

 اما به نظر می‌رسد که مردم تهران به‌طور خیلی ملموسی با این مسئله درگیر هستند. به این معنا که هر شهروند تهرانی در این شهر ۱۲-۱۰ میلیونی، به‌طور روزمره با مسئله‌ آلودگی کشنده هوای تهران مواجه است. پرسش مشخص من این است که چرا مردم تهران به رغم این آگاهی عینی، اعتراض خاصی ندارند؟ حتی در میان روشنفکران و فعالان اجتماعی نیز حرکت مشخصی- در قالب‌های مدنی- دیده نمی‌شود؟

 در ایران در زمینه‌ مسائل سیاسی، برگزاری انتخابات، یا حتی مشکلات اقتصادی مربوط به کارخانه‌ها و... ما شاهد اعتراض‌هایی بوده‌ایم؛ مانند اعتراض‌های زنان بر سر مسائل حقوقیشان، اعتراض‌های کارگران برای دستمزدهای عقب‌افتاده یا دشواری‌هایی که در کارخانه‌ها با آن مواجه هستند و یا جنبش همگانی و عمومی‌تر موسوم به جنبش سبز بر سر مسئله‌ حق رأی و غیره.

به این معنا، می‌توان گفت جامعه ایران در زمینه‌های که جنبه‌ اقتصادی، اجتماعی یا جنبش‌های اجتماعی دارد، واکنش فعال‌تری دارد. مسئله اصلی،‌‌ همان سطح «آگاهی‌های محیط زیستی» است. واقعیت این است که آگاهی محیط زیستی در جامعه ایران پایین است.

 مردم می‌دانند آلودگی هوای و محیط زیست در تهران دارد سر به فلک می‌زند، اما از آن دانش محیط زیستی برخوردار نیستند که حال چه کار باید کرد؟ به فرض باید رفت و تظاهرات کرد؟ چه باید گفت؟ مثلاً باید گفت هوای تهران آلوده است؟

من فکر می‌کنم هنوز گفتمان محیط زیستی در جامعه آنقدر قوی نیست. به‌رغم اینکه تهران یکی از آلوده‌ترین شهرهای جهان است، هنوز این آگاهی محیط زیستی تبدیل به یک نیروی اجتماعی نشده است و همین امر نیز باعث می‌شود «جنبش اجتماعی» شکل نگیرد.

در این میان، دو عامل می‌توانست توجه‌ افکار عمومی را به حدی برساند که شاهد اعتراض‌های دسته‌جمعی باشیم: نخست اینکه، اگر روشنفکران و نیروهای آگاه، به‌طور جدی روی مسئله‌ آلودگی‌های محیط زیستی تمرکز می‌کردند و خطرات ناشی از آن را به طور روشن‌ و فراگیر در اذهان عمومی جا می‌انداختند، مسئله به گونه‌ای دیگر مطرح می‌شد. به گونه‌ای که ممکن بود شاهد یک حرکت اعتراضی اجتماعی باشیم. دوم اینکه اگرچه رسانه‌های رسمی کشور در این زمینه سعی می‌‌کنند تا آنجا که ممکن است سکوت کنند، اما این همه رسانه‌ فارسی‌زبان در خارج کشور وجود دارد، اما به‌ندرت روی مسئله محیط زیست تمرکز می‌کنند.

یک لحظه تصور کنید به جای اینکه صرفاً «رادیو زمانه» درست امروز و در این لحظه به این مسئله بپردازد، تمرکز تمام رسانه‌های فارسی‌زبان در عرض یک‌ماه، پیرامون آلودگی هوای تهران می‌شد. به گمان من تمرکز بین‌المللی رسانه‌ها روی مسئله‌ای با این میزان از حدت و شدت، می‌تواند افکارعمومی را شکل دهد. به طوری که به دنبال آن شاهد یک «آگاهی محیط زیستی» باشیم. نوعی آگاهی که بتواند حرکت‌های محیط زیستی را در ایران و به ویژه در تهران (با توجه به مسئله جدی آن) رونق و گسترش دهد.

هنگامی که شاهد نوعی بی‌تفاوتی در روشنفکران و حتی در رسانه‌ها هستیم و هر شهروند به تنهایی گله می‌کند و در ‌‌نهایت نیز سعی می‌کند به طور فردی راهی برای مقابله بجوید، راه به جایی نمی‌بریم. شهروندان گاهی در ایران سعی می‌کنند زیاد بیرون نروند و خانه‌نشین شوند، یا کارهایی دیگر از همین قبیل.

«حرکت‌های جمعی»، زمانی شکل می‌گیرند که یک آگاهی اجتماعی و یک دانش درخور و یک نوع حساسیت لازم وجود داشته باشد. نقش رسانه‌ها و روشنفکران در این زمینه به شدت برجسته است. این امری است که در زمینه «آلودگی‌های محیط زیستی» و «دسترسی به محیط زیست سالم»، در ایران دیده نمی‌شود.

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

حافظ موسوی- ندا


چند روز پیش، گفت‌وگوی «رادیو همبستگی» را با حافظ موسوی گوش می‌دادم؛ به بهانه انتشار دفتر شعرش در استکهلم. در میانه‌ی گفت‌وگو، موسوی قطعه شعری را که در‌‌ همان روزهای اول پس انتشار ویدئو ندا آقاسلطان سروده بود، خواند...این شعر را پیش‌تر خوانده بودم؛ اما شنیدنش با صدایِ گرم شاعر، لطف و گیرایی دیگر داشت. آن بخش از گفت‌وگو را «کات» کردم و یک موسیقیِ آشنا و ماندگارا را نیز برداشتم گذاشتم زیرش. کیفیت صدا خوب نبود. اما حاصل، بد هم نشد.







صدا به صدا نمی‌رسد
چشم، چشم را نمی‌بیند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم
بیا به خانه برگردیم
مگر نمی‌بینی
اینجا نه پرنده‌ای آواز می‌خواند
نه کودکی لبخند می‌زند
و از دهان بهت زده کوچه‌ها و خیابان‌ها
آتش و دود بر می‌خیزد
بیا به خانه برگردیم
این‌ها بی‌رحم‌اند
گلوله‌هاشان مشقی نیست
چشم‌های معصوم تو، خواهرکم
طاقت این همه گاز اشک آور ودشنام و دود را ندارد
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
این خیابان را
پیش از این بار‌ها به خون کشیده‌اند
اینجا امیر آباد است
آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می‌کنند
و کمی پایین‌تر
خوابگاهی است که‌ای بسا شب‌ها
یک ذره خواب به چشمش نیامده است
بیا به خانه برگردیم
اینجا خوابگاه نیست
بیدارگاه جوان‌های ماست
اینجا آشیانه کتاب‌ها و کاغذهایی است
که‌ای بسا شب‌ها
چون پرندگانی سپید
در آتش و دود چرخ خورده‌اند
و با بالهای سوخته
بر نعش‌ها و دست و پاهای شکسته فرو ریخته‌اند
و‌ای بسا شب‌ها
در‌ها و پنجره‌هاشان
از زور درد و ضرب چکمه جهل
مانند موشکهای کاغذی کودکانه ما
تا آن سوی خیابان، پرواز کرده‌اند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
من، از لابه لای این همه شلوغی و فریاد
صدای مادرم را می‌شنوم
که چشم‌هایش را به کوچه دوخته است
و از تمام رهگذران
که شانه‌هاشان امروز، خمیده‌تر از دیروز است
می‌پرسد:
خانم! آقا! شما ندای مرا ندیده‌اید؟
نمی‌دانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمی‌دهد؟!!
نه! خواهرکم
حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست
باید به بیمارستان‌ها سرد خانه‌ها زندان‌ها
باید به پزشکی قانونی برویم
باید تمام شب‌ها را
دنبال رد پای تو در کوچه‌ها و خیابان‌ها باشیم
فردا، تمام تلویزیونهای دنیا
چهره خونینت را پخش می‌کنند
و صفحه اول روزنامه‌ها، در سراسر دنیا
زیر عکس تو خواهند نوشت:
اینجا تهران است، خیابان امیر آباد و این ندا»
ندای نوشکفته آزادی است»

که از گلوی خونین ملتی بزرگ بر آمده است.

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

زیر حجاب دوم


امروز ویدئوی حمله اسلام‌گراهای مصری به علیا ماجده در میدان التحریر قاهره منتشر شد. به نظر می‌رسد علیا ماجده اگر بخواهد در «خاورمیانه» زندگی کند ( شاید تنها غیر از لبنان) باید خود را برای برخوردهایی از این دست آماده کند. مسلم هم است که اقدام علیا از این جهت جسورانه است که در چنین بستر اجتماعی-فرهنگی پرخطری رخ می‌دهد و... با این وجود، خیلی هم نباید ذوق‌زده شد و از سویه‌های پنهان ماجرا غافل ماند. پرسش محوری این است: آیا در ورای این اقدام به ظاهر رادیکال و کم‌نظیر که بسیاری آن را ستوده‌اند، پیام دیگری نیز نهفته است؟
اوایل این هفته با ساقی قهرمان عزیز گفت‌وگویی داشتم درباره انتشار عکس‌هایعلیا. به هر روی، رویکرد انتقادی ساقی قهرمان در این باره به نظرم مهم بود و متفاوت. به ویژه آنجا که از تدام سلطه‌پذیریعلیا، زیر «حجاب دوم» صحبت می‌کند. 

بهنام دارایی‌زاده: همان‌طور که حتمن در جریان هستید به تازگی «علیا ماجده» وبلاگ‌نویس جوان مصری عکس‌هایی برهنه از خود و دوست پسرش را در وبلاگ شخصی و نیز در صفحه فیس‌بوکش منتشر کرد‌ه است و در همان جا نیز اشاره کرده که انگیزه‌اش از این اقدام، اعتراض به وضع موجود، نبود آزادی بیان، ارزش‌های حاکم و قدرت‌یابی اسلام‌گرایان و... است. در ابتدا مایلم نظر شما رو به عنوان یکی از فعالین حوزه جنسیت و حقوق جنسی در این رابطه بدانم.

ساقی قهرمان: من نیز چند تا از عکس‌های علیا را دیدم؛ نظر من این است که این عکس‌ها انتقال از یک "حجاب" به یک "حجاب" دیگر را نشان می‌دهد. به این معنا که با حجاب تعیین شده از سوی «فرهنگ مسلط» که برای بدن زن و جنسیت زن وضع شده هیچ تضادی ندارد.

در جامعه امروز مصر که در حال گذار از یک وضعیت فرهنگی-سیاسی به یک وضعیت فرهنگی-سیاسی دیگر است، علیا فقط دارد می‌گوید که من آن حجاب تعیین شده در ملاءعام را قبول ندارم، اما حجابی که برای زن در «حوزه خصوصی و خلوت» مقرر شده را قبول دارم.

عکس‌هایی که علیا از خودش گرفته، دقیقن همین را نشان می‌دهد. شکل آرایش علیا، لباسی که انتخاب کرده، یعنی گل‌سر قرمز، کفش قرمز و جوراب توری سیاه، اینها همه در واقع همان «حجابی» است که برای زن در خلوتی که تحت سلطه‌ یک چهره‌ مردانه است، تعیین شده است. من فکر می‌کنم چیزی که علیا می‌خواهد بگوید در راستای آزادی‌های جنسی یا جنسیتی نیست، فقط یک اعتراض است. در این مفهوم که "خُب بگذارید من خودم انتخاب کنم که کدام یکی از این دو تا حجاب رو الان می‌خواهم بردارم."

با توجه به آن بسترهای اجتماعی-فرهنگی که شما نیز به آن اشاره کردید، به نظرتان همین حد از اعتراض نیز قابل تمجید نیست؟

هر حرکتی  که به «خواست و انتخاب شخصی» افراد اشاره کند، به نظر من قابل تحسین است. به هنگامی که اکثر مردم مصر، قاعدتاً به مسائلی مانند اقتصاد یا مسائلی مثل حکومت آینده یا اینکه چه شخصی را به عنوان رئیس دولت انتخاب کنند فکر می‌کنند، این که یک دختر جوان بلند شود و بگوید اساس و بنیاد آن تصمیم‌گیری‌ها و آزادی‌ها، به این بخش مشخص از فرهنگ بر می‌گردد در جای خودش خیلی حرکت قابل تحسینی است و خیلی نیز شجاعانه است و نشان از هوش علیا دارد، اما فقط در همین حد.

انتقاد دیگری هم که مطرح می‌شود این است که این نوع اعتراض‌ها که پیشتر نیز در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اروپا و برخی از کشورهای غربی شاهدش بودیم، به نوعی در بردارنده‌ نوعی نگاه «جنسیتی یا ابزارگونه» به تن و بدن زن است. آیا رویکرد انتقادی شما این نوع دیدگاه را نیز در بر ‌می‌گیرد؟

من فکر نمی‌کنم علیا عمداً قصد دارد به زن نگاه «ابزاری» داشته باشد. به نظر من، حرکت علیا از نداشتن آگاهی از محدودیت‌هایی که جامعه و فرهنگ روی جنسیت می‌گذارد و تقسیم دوگانه جنسیت به «جنسیت مرد» و «جنسیت زن» و در پی آن «رفتار مردانه» و «رفتار زنانه» ناشی می‌شود.

با توجه به عکس‌هایی که علیا از خودش منتشر کرده، فکر نمی‌کنم شناخت علیا آن‌ قدر عمیق باشد که بخواهد در واقع استفاده ابزاری داشته باشد. بلکه از روی عادت خیال می‌کند که با «برهنه‌شدن» می‌تواند «تابوشکنی» کند؛ اما نمی‌داند که شکلی که برهنه شده، در واقع خودش همان تابو است.

یکی از حجاب‌هایی که زن ناچار است رعایت کند «زیبایی» است؛ یکی دیگر از حجاب‌هایی که زن ناچار است به آن ملزم باشد «ظرافت» است؛ یکی دیگرش «معصومیت» است. علیا تمام این‌ها را رعایت می‌کند. استفاده ابزاری نمی‌کند، اما نمی‌داند این کاری که می‌کند، در خود فرهنگ استفاده ابزاری از زن است.

من فکر می‌کنم انتخاب یک زن برای پوشش، مثلن اینکه تصمیم بگیرد چادر سرش کند یا نکند تا زمانی که این تصمیم و اراده خودش است؛ اتفاق عجیب و غریبی نمی‌افتد. آزادی انتخاب چادر، در معنی «آزادی انتخاب زن» است. به همان اندازه‌ که پوشیدن یک لباس برهنه و تن‌نما نیز می‌تواند انتخاب زن باشد. ما نباید «برهنگی» و «پوشیدگی» را در تقابل هم قراردهیم؛ تنها باید به حق انتخاب زن و حق تصمیم‌گیری زن برای انتخاب و حق او برای تغییر این انتخاب‌‌ها، تاکید داشته باشیم.

به باور شما، موضع‌گیری فعالین حقوق زنان و فمنیست‌های ایرانی نسبت به این دست از رفتارها و واکنش‌ها، چگونه باید باشد؟

به نظر من بهتر است به جای اینکه هیجان‌زده شوند و بر اساس داده‌های ناقص یا موضع‌گیری‌های صرفن مقطعی و تاریخ‌دار تحلیل کنند، به مسئله «جنسیت و محدودیت‌های جنسیتی» نظر داشته باشند. ما زمانی می‌توانیم از این چهارچوب‌های محدود‌کننده و این حجاب‌ها تحمیلی، آزاد شویم که بدانیم هیچ دلیلی ندارد که مردها یک شکل خاص از لباس پوشیدن را باید رعایت کنند و زنها نیز یک شکل دیگری را.

به نظر من فعالین اجتماعی و فعالین حقوق بشر باید تلاش کنند تا «انسان» را از این قالب تنگ دوگانه که در حال حاضر دچار است آزاد کنند. نه اینکه وقت بگذاریم که بگوییم: حجاب خوب است یا برهنگی خوب است! ما باید به این فکر کنیم که آیا مردها و زن‌ها با دامن و شلوار به دنیا می‌آیند؟ آیا شلواری که مردها می‌پوشند یک نوع "حجاب اجباری" است یا نه ؟ آیا این حجاب اجباری به دلیل تعیین جنسیت و تعیین رفتار جنسیتی است؟

 متاسفانه به طور معمول فعالین اجتماعی، مقطعی و کوتاه‌مدت برخورد می‌کنند. یعنی اگر لازم است الان گفته شود علیا زن خیلی جسوری است. می‌گویند: بله علیا زن خیلی جسوری است." اما به ریشه‌ حرکت علیا و اینکه به کدام مسیر باید برود تا به یک آزادی انتخاب واقعی برسد معمولاً دقت نمی‌شود.

این مطلب در وبسایت «زمانه»همراه با فایل صوتی گفت‌وگو قابل دسترسی است.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

وال‌استریت، نمادی از مقاومت


هفته پیش با علی‌علیزاده عزیر گفت وگویی داشتم درباره رویدادهای این روزها در وال‌استریت. فایل صوتی گفت‌وگو روز شنبه از رادیو زمانه پخش شد.* در این گفت وگو ابتدا از علی، نظرش را درباره ابعاد، منشا شکل‌گیری و شباهت‌ این جنبش با سایر حرکت‌ها اعتراضی در اروپا پرسیدم:

علی علیزاده: به باور من اتفاقی که در نیویورک در حال وقوع است، در درجه نخست نظام بانک‌داری جهانی، سرمایه‌داری مالی- اعتباری و نماد عینی آن‌ها در وال‌استریت که‌‌ همان ساختمان بورس نیویورک است را نشانه گرفته است. ابعاد کنونی‌اش نیز هنوز در معیار جامعه ۳۰۰ میلیونی امریکا، آن قدر بزرگ نیست. از نگاه من این حرکت اما، نشانی از حداقل‌های مقاومت و شکل‌گیری جنبشی است که مراحل ابتدایی خود را آغاز کرده است.

این حرکت، شباهت بسیاری دارد با رویداد‌های میدان خورشید بارسلون یا جنبش دانشجویی سال گذشته در لندن. همین طور شباهت‌هایی دارد با حرکت‌های اعتراضی مردم در یونان. هرچند در آنجا اعتراض‌ها گسترده‌تر و خشونت‌آمیز بود.

به گمان من، پس‌زمینه همه این حرکت‌ها،‌‌ همان بحران اقتصادی است که به طور مشخص از سال ۲۰۰۸ آغاز شده است. در اینجا مایلم مرور کوتاهی داشته باشم به این بحران اقتصادی (به عنوان منشا اصلی شکل‌گیری این جنبش‌ها) 

از سال ۱۹۹۰ به این سو، ما با یک ساختار اقتصادی بدون منازعه و بی‌رقیب سر و کار داشتیم. در این بین ۱۰سالی نیز - به ویژه در زمان دولت‌های بلر و کلینتون در انگلستان و ایالات متحده- امکان بروز بحران اقتصادی که جزئی ذاتی و جدا نشدنی از ماهیت نظام سرمایه‌داری است، در حباب‌هایی نظیر حباب مسکن و... قرار گرفت و در ‌‌نهایت پنهان ماند. 

 اما از سال ۲۰۰۸ که بحران اقتصادی خودش را نشان داد و امکان پوشاندن آن نیز دیگر وجود نداشت، این امر پذیرفته شد که نئولیبرالیسم، شکل افسارگسیخته‌ای به سرمایه‌داری به ویژه سرمایه‌داری بانکی داده است. به گونه‌ای که دیگر حتی از قواعد و سیاست‌های اولیه خودش نیز پیروی نمی‌کند .

در مواجهه با این بحران اقتصادی، دولت‌ها آمدند به بانک‌ها و موسسات ورشکسته کمک کنند. چرا که دریافتند تنها صحبت از یک بانک مشخص نیست؛ وگرنه بر اساس قوانین سرمایه‌داری، بگذارید بانکی که ورشکسته شده، ورشکست شود. رقابت اگر «آزاد» است، چرا باید از مردمی که مالیات می‌دهند، پول گرفت تا به بانکی داده شود که ورشکسته شده، با این هدف که آن بانک سرپا بماند؟

اگر رقابت آزاد است، هر بانکی که نتوانسته سرپا بماند، باید از جریان «رقابت» حذف شود. اما روشن است که مسئله اصلی، همدستی دولت‌های سرمایه‌داری با خود نظام سرمایه‌داری است. به هر حال، در آن مقطع زمانی، دولت‌ها به این نهادی مالی ورشکسته کمک کردند. این کمک‌های مالی هم خیلی گسترده و وسیع بود. برای نمونه در امریکا دو هزار میلیارد دلار و در انگلستان ۸۰۰ میلیارد پوند به این موسسات کمک شد .

اما در برابر این کمک‌ها، قرار بود این موسسات دست از این تجارتی که در آن هیچ نوع قوانینی رعایت نمی‌شود بردارند و تا حدودی چهارچوب‌دار شوند. حتی بسیاری در ابتدای بحران با خوش باوری به مکانیزم‌های خود-اصلاحی در سرمایه‌داری اشاره کرده و احتمال بازگشت به شکلی از آن نظام اقتصادی «کنزی» که پیش‌تر تجربه شده بود و قاعده‌مند‌تر بود را می‌دادند.

اما این اتفاق نیفتاد. چرا نیفتاد؟ برای اینکه دولت‌ها در برابر این نهادهای مالی مجبور به نوعی کرنش شدند و توان مقاومت در برابر آن‌ها را نیز نداشته‌اند. برای نمونه وقتی در انگلستان آقای کامرون -دست‌کم در ظاهر- خطاب به بانک‌دار‌ها می‌گوید که شما باید از پرداخت پاداش‌های چند ده میلیون پوندی به روسا و مدیران بانک‌ خودداری کنید، آن‌ها بلافاصله واکنش نشان می‌دهند.

واقعیت این است مردمی که در این میان کار و خانه خود را از دست داده‌اند، مالیات‌هاشان بیشتر شده است و تورم را تجربه کرده‌اند، وقتی می‌بنند که فرضاً رئیس بانکی ۳۰ میلیون یا ۴۰ میلیون پوند اضافه بر حقوق خود، تنها «پاداش» می‌گیرد، آن هم پاداشی که مالیات به آن تعلق نمی‌گیرد، معترض می‌شوند.

وقتی چنین حرفی را آقای کامرون می‌زند، بلافاصه بانک اچ اس بی‌سی یا بانک لویدز تهدید می‌کنند که ما کل موسسه‌ها و سرمایه‌های خودمان را انگلستان یا امریکا خارج می‌کنیم و می‌رویم فرضاً در چین. می‌رویم در کشوری که در آن قوانین دست‌وپا‌گیر مالیاتی وجود نداشته باشد!

واقعیت این است که سرمایه‌داری بانکی، از دولت‌-ملت‌ها برای کمک و نجات خود بهره گرفته است اما در مقابل، هیچ تعلق و وابستگی به دولت-ملت خاصی ندارد. در چنین شرایط و اوضاع و احوالی است که ما شاهد مقاومت‌های حداقلی، از آن نوعی که این روز‌ها در نیویورک در جریان است می‌شویم .


برخی جنبش اخیر در نیویورک را با حرکت‌های اعتراضی چند ماه پیش لندن و برخی دیگر از شهرهای بریتانیا مقایسه می‌کنند. شما در لندن ساکن هستید و در آن زمان از نزدیک شاهد این رویدادهای پردامنه بودید. به نظر شما آیا این مقایسه، مقایسه درستی است؟

ه‌مان طور که پیش‌تر نیز اشاره کردم، پس‌زمینه‌ها،‌‌ همان پس‌زمینه‌های مشترک اقتصاد جهانی است. در طول سال‌های گذشته ما با یک نوع «اضطراب عمومی» مواجه بودیم. به این معنا که هر کدام از شهروندان این جوامع، صبح به صبح وقتی از خواب بیدار شده‌اند، اخبار مربوط به «بحران» را شنیده‌اند. 

 منتها این‌ها بیشتر در سطح انتزاعی بوده تا عینی. در این انگلستانی که من زندگی می‌کنم، حدود یک سال است که شرایط از حالت انتزاعی دارد به حالت انضمامی و عینی تبدیل می‌شود. افراد تازه دارند در زندگی عادی و روزمره خودشان بحران را حس می‌کنند.

در جایی مثل حرکت دانشجویی سال گذشته لندن یا در اسپانیا یا در همین جنبش کنونی نیویورک، طبقه میانی، طبقه میانی روی به پایین، افراد تحصیل‌کرده‌تر، در چهارچوب حرکتی که می‌توان به آن «بیان سیاسی» داد جمع می‌شوند.

شورش‌های چند ماه پیش لندن هم واجد همین ‌زمینه‌های اقتصادی و خواست‌های مشترک بود. منتها در شورش‌های لندن، آن دسته از افرادی که به واقع محرومان جامعه‌اند، بی‌کارند، حتی «کارگر» نیز محسوب نمی‌شوند (تا از این طریق بتوانند به اتحادیه یا سندیکای محل کار خود متصل شوند) راه و کانال دیگری برای بیان اعتراض خود در چهارچوب یک شرایط بحرانی و خاص پیدا نمی‌کنند. بنابراین در قالب خشمی انفجاری، اعتراض و نارضایتی خودشان را از وضعیت اقتصادی و تبیعض‌های حاکم نشان می‌دهند.

سئوال اساسی این است که چگونه می‌‌توان میان «تجربه دخالت در سیاست‌ورزی» (از این نوع به ظاهر جدید ولی با قدرت محدود که در جنبش دانشجویی سال گذشته لندن یا حرکت کنونی وال‌استریت شاهدش هستیم) را با «خشم طبقات پایینی جامعه» و همچنین با ته‌مانده سازمان‌ها و تشکل‌های سنتی مقاومت یعنی اتحادیه‌ها و احزاب کارگری که در سه دهه اخیر به صورت سیستماتیک ویران شده‌اند، پیوندی ایجاد کرد .

باید اضافه کرد که این بحران اقتصادی در حال گره خوردن و همراه شدن با چیزی است که من آن را «به خود آمدن در باب بحران دموکراسی» می‌نامم. در تمامی این اشکال مقاومت، چه در اسپانیا و چه در وال‌استریت و...، وقتی مردم می‌نشیند روی زمین و می‌گویند که ما می‌خواهیم یک «می‌دان التحریر» دیگر ایجاد کنیم، به این معنا است که ما می‌خواهیم به طور مستقیم و بدون هیچ واسطه‌ دیگر، بدون نیاز به وکیل و وصی، حقوق خودمان را مطالبه کنیم. ما خواهان این هستیم که به طور مستقیم نماینده و وکیل خودمان باشیم

به نظر من اعتراض به این بحران در «دموکراسی شکلی و پارلمانی»، به نوعی نشانگر جوانه زدن اولیه خواست «دموکراسی واقعی و محتوایی» است. اما اینکه این حرکت‌ها اعتراضی به کجا خواهد انجامید، باید صبور بود و منتظر شد.

این طور به نظر می‌آید که جنبش کنونی در وال‌استریت و برخی دیگر از حرکت‌هایی اعتراضی که در اروپا شاهدش هستیم، بیشتر رویکردی اقتصادی دارند. به نظر شما تقلیل یافتن این حرکت‌های اعتراضی به خواست‌هایی مشخصاً اقتصادی چه پیامدهایی دارد؟ این امر را مقایسه کنید با جنبش‌های دانشجویی اروپا دهه ۱۹۶۰ یا حتی خود ایالات متحده که به نظر رادیکال‌تر بودند و خواهان تغییر بنیادین در سبک‌ زندگی و... بودند .

مسئله محوری این است که در دهه ۱۹۶۰ ما شاهد نوعی «شکوفایی اقتصادی» بودیم. شرایطی که در آن طبقات کارگر و پایینی جامعه هم سهم خودشان را از طریق نظام‌های تامین اجتماعی و... دریافت می‌کردند. بنابراین آن «مقاومتی» که شکل می‌گرفت، می‌توانست به سراغ «قدرت»، در اشکال ظریف‌تر و پنهانی‌ترش (مانند نهاد خانواده، نظام‌های آموزشی، نظام‌های جنسی و...) برود.

اما در۳۰ سال گذشته ما در «حضیض مقاومت» مردمی قرار داشته‌ایم. یکی از دلایل این وضعیت هم این است که بخشی از طبقه میانی در اروپا و امریکا، خودشان را به نوعی هم‌دست نظام اقتصادی حاکم تصور می‌کردند و گمان داشتند که از این نظام اقتصادی موجود، چیزی نیز در ‌‌نهایت عاید آنان خواهد شد. 

پس از یک دوره «حضیض مقاومت» ما تازه آغاز شکوفایی رگه‌هایی از «مقاومت» را شاهدیم. اگر مردم بتوانند در کنار هم قرار گیرند و نوعی دیگر از «سیاست‌ورزی» و با هم بودن را تجربه کنند، آنگاه می‌توان انتظار داشت که مطالبات مردم، از خواسته‌های صرف اقتصادی به خواست‌های دیگری از جنس تصور نوع دیگری از زیست جمعی و... تغییر یابد. در حال حاضر مقاومت بیشتر برای بقا است؛ بقای شهروندانی که در این بحران‌های اقتصادی، خانه‌ها و شغل‌های خود را از دست داده‌اند. به هر حال بازی تازه آغاز شده و راه مبارزه هم به نظر باز می‌رسد!

* این گفت‌وگو پیش‌تر با عنوان «وال‌استریت، نمادی از مقاومت» در وب‌سایت زمانه منتشر شده است.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

هموفوبیای آشکار


هموفوبیای جامعه ما چیزی نیست که بشود پنهانش کرد. رگه‌های روشنی از این بیماری اجتماعی به طور کاملن آشکار در جایجای مناسبات حاکم به چشم می‌‌خورد. اما در این میان چیزی که دردآورتر است، بازشناسی این ذهنیت، در کلام و سخن برخی از روشن‌فکران و به اصطلاح «نخبگان جامعه» است.
مدتی پیش یادداشتی خواندم با عنوان «هموفوبیای پنهان روشنفکران ایران»، نویسنده یادداشت سعی کرده بود با اشاره به بخش‌هایی از آثار و مطالب شاملو، سروش، طباطبایی و زرافشان و... نشان دهد که این بیماری اجتماعی تا چه میزان فراگیر و عمیق است. بیماری که ظاهرن ارتباط مستقیمی نیز به «مذهبی» یا «غیرمذهبی» بودن افراد ندارد. آن یادداشت هرچند مختصر بود و جا داشت که گسترده‌تر بررسی شود، اما همان کوتاه نیز خبر از اصل ماجرا می‌داد .
.
به هر حال، روز گذشته نیز برخوردم به موضعی از همین دست. خانم شهرنوش پارسی‌پور نویسنده و داستان‌نویس ایرانی که تقریبن هر هفته برای «رادیو زمانه» مطلب تهیه می‌کنند؛ در بخشی از مطلب اخیر خودشون که در ارتباط با فیلم «شرایط»، ساخته مریم کشاورز است نوشته‌اند: «... خانمی که علیه فیلم فریاد می‌کشید در حقیقت از مسئله همجنس‌گرایی در جامعه ایران شگفت‌زده شده بود. البته شاید او نداند و بسیاری هم ندانند که فاصله مرد و زن در ایران آنقدر عمیق شده که زنان و دختران به آغوش هم پناه می‌برند»

 فیلم روایت‌گر داستان دو دختر هم‌جنس‌گرای ایرانی است. من فیلم را ندیده‌ام؛ اما روشن است که اساسِ موضع‌گیری خانم پارسی‌پور ارتباط مستقیمی با داستان فیلم و... نداره. موضع‌گیری خانم پارسی‌پور، گویای ذهنیت و دیدگاه شخصی ایشان در رابطه با «همجنسگرایان ایرانی» است. راستش من خیلی تفاوت آشکاری بین موضع‌گیری خانم پارسی‌پور با آن سخنان معروف احمدی‌نژاد نمی‌بینم. احمدی‌نژاد نیز می‌گفت: ما در ایران از اساس همجنس‌گرا نداریم! خانم پارسی‌پور نیز کمابیش دارند همین حرف را می‌زنند. منتها در قالبی دیگر. ایشان نیز می‌گویند در ایران کسی ذاتن و به طور طبیعی همجنس‌گرا نیست؛ بلکه این ضرورت‌ها یا محرومیت‌‌های جنسی است که باعث می شه افراد به آغوش همجنس خود پناه ببرند! حالا چرا به احمدی‌نژاد آن همه خرده می‌گیرند و به خانم پارسی‌پور کسی کاری ندارد، الله اعلم...

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

تماشای نمایش قتل



به هنگام رفتن روی چهارپایه، پا‌هایش دومرتبه لرزید و با صدای بلند گریه می‌کرد. حتی نام برخی از نزدیکانش ازجمله مادر خود را فریاد زد و از اولیای دم طلب عفو داشت. البته صدایش در همهمه حاضران گم بود." اینها بخش‌هایی از گزارش یک خبرنگار از رویداد روز چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰ در کرج بود.

خبرگزاری‌های داخلی ایران گزارش دادند، ۱۵ هزارنفر، ساعت پنج صبح برای تماشای چنین مراسمی در یکی از خیابان‌های کرج گرد آمدند. علی همدانی، خبرنگار بی‌بی‌سی فارسی در صفحه فیس‌بوک خودش نوشت: "برای مصاحبه زنگ زدم به برادر نوجوانی که امروز صبح به جرم قتل روح‌الله داداشی، اعدام شد. برادرش گفت مردم امروز با پتو و تخمه، به تماشای مراسم اعدام رفته بودند و وقتی اعدام در حال انجام بود، سوت می‌زدند و هورا می‌کشیدند..." عامل قتل روح‌الله داداشی که از او با عنوان "قوی‌ترین مرد ایران" یاد می‌کردند تنها ۱۷ سالش بود که اعدام شد.

اعدام کودکان

یکم- دولت ایران "کنوانسیون جهانی حقوق کودک" را در سال ۱۳۷۲ پذیرفته است. بر پایه ماده اول این کنوانسیون، تمامی افراد زیر ۱۸ سال، "کودک" محسوب می‌شوند و باید مورد حمایت‌ این کنوانسیون قرار بگیرند. بر پایه ماده ۳۷ همین کنوانسیون، دولت‌های عضو متعهد شده‌اند متهمانی را که در سنین زیر ۱۸ سالگی مرتکب جرم می‌شوند، تحت هیچ عنوان به مجازات اعدام یا حبس ابد محکوم نکنند. از نظر کنوانسیون، آن‌ها کودک‌اند و نمی‌توانند مسئولیت کامل کیفری داشته باشند. [۱]

این حمایت‌های قانونی در حالی است که نظام دادرسی کشورهای عضو را سالم و استاندارد فرض کنیم. نیاز به توضیح نیست که نظام دادرسی در ایران، ناکارمد، نارسا و فاقد حداقل‌ استانداردهای یک دادرسی منصفانه است. برای نمونه در همین پرونده‌ای که منتهی به اعدام محکوم شد، مستند اصلی حکم، "اقرار متهم" معرفی شده است؛ اقراری که از اساس روشن نیست در چه شرایطی و در کدام وضعیت روحی- روانی گرفته شده است!

محکوم ۱۷ ساله بوده است. بر پایه مقررات داخلی ایران، یک فرد ۱۷ ساله حتی نمی‌تواند یک حساب بانکی ساده داشته باشد. مطابق همین قوانین داخلی، وی حق معامله ندارد و گفته‌های او در امور مالی، حتی در طبیعی‌‌ترین شرایط نیز "دلیل" محسوب نمی‌شود. حال با کدام ذهنیت و بر پایه کدام اصول حقوقی می‌توان چنین فردی را آن هم در چنین شرایط روحی، ظرف دوماه محاکمه، محکوم و در ‌‌نهایت اعدام کرد؟

تروریست نروژی سه‌ماه پیش آگاهانه و با قصد و نیت قبلی، ۸۰ نفر را در یک اقدام کاملاً از پیش برنامه‌ریزی شده به رگبار بست. پرونده کیفری او اما هنوز در "مراحل ابتدایی" رسیدگی است. قصد این نوشته مقایسه جامعه ایران با جامعه نروژ نیست. سخن اصلی این است که چرا وقتی ابتدایی‌ترین و بدیهی‌ترین موازین و هنجار‌های پذیرفته شده نیز نقض می‌شود،(در چهارچوب معیارهای جامعه خودمان)، جامعه حساسیت خاصی نشان نمی‌دهد؟ حساسیت‌های حقوقی به کنار، دغدغه‌های اخلاقی نیز در این میان کمتر دیده می‌شود!

دوم- واقعیت این است که حتی اعدام کودکان هشت‌ساله نیز در ایران ‌می‌تواند "قانونی" قلمداد شود. مسئولیت کیفری بر پایه ماده ۴۹ قانون مجازات اسلامی "بلوغ شرعی" است[۲] و مطابق تبصره یک الحاقی به ماده ۱۲۱۰ قانون مدنی در سال ۱۳۶۱ بلوغ شرعی در دختران نه سال تمام قمری و در پسران ۱۵ سال قمری تعیین شده است.

به این معنا که یک دختر هشت‌سال و نیمه (بر اساس تقویم خورشیدی) از نگاه مقامات قضایی ایران درست همانند یک زن ۴۰ ساله واجد مسئولیت کامل کیفری است. اگر مقامات قضایی در ایران، کودکان ۱۲- ۱۳ ساله را اعدام نمی‌کنند صرفاً ناشی از مصلحت‌اندیشی‌ آنهاست و نه محدودیت‌ها‌ و خلاء‌های قانونی.

این درست است که دولت ایران "کنوانسیون حقوق کودک" را امضا کرده است و مطابق ماده نه قانون مدنی نیز می‌باید مفاد آن را در حکم قانون داخلی به شمار آورد [۳]، اما از نگاهی عینی، روشن است تا هنگامی که خواست و اراده‌ای سیاسی در میان نباشد، استناد صرف به مقررات این کنوانسیون‌ها خیلی نمی‌تواند راهگشا و کارساز باشد. در شرایط که بسیاری از قوانین داخلی و حتی اصول قانون اساسی، آشکارا و به طور مکرر نقض می‌شوند، به نظر نمی‌آید "عدم رعایت مفاد کنوانسیون‌های بین‌المللی" برای مقامات ایرانی امر خیلی مهم و جدی‌ای باشد.

مسئولیت دولت‌ها

سوم- "جرم" پدیده‌ای اجتماعی است و جامعه عامل اصلی پیدایش آن است. رابطه مجرم- قربانی، رابطه خریدار- فروشنده نیست که مناسبات آن بر پایه الگوهای لیبرالی تنها میان دو طرف رقم بخورد و دولت‌ها خود را در آن کنار بکشند. دولت‌ها موظف‌اند و باید بر پایه آخرین دستاوردهای جرم‌شناسی، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی اجتماعی و... مناسبات کیفری را به‌طور مستمر و نظام‌مند اصلاح کنند.
رژیم‌های کیفری قرار نیست پاسخگویی "میل‌ انتقام" بازماندگان قربانیان باشند.

"تقاص و انتقام" تنها در چهارچوب رژیم‌های کیفری واپسگرایی که در آن نقش "فرد" کماکان پررنگ است می‌تواند "عادلانه" تلقی شود. در رژیم‌های کیفری مترقی بنا است نقش فرد (فرقی هم نمی‌کند مجرم باشد یا قربانی) به حداقل‌های ممکن کاهش یابد. در این نظام‌ها، "جرم" به مثابه‌ یک نارسایی اجتماعی در نظر گرفته می‌شود که مجرم تنها "عامل اجرایی" یا "مقصر نمادین" آن است. بار اصلی بر دوش خود جامعه است. برای نمونه در نروژ این مردم عادی‌ هستند که خود را مسئول می‌دانند.

چهارم- در جوامعی به‌مانند ایران که تماشای خشونت، آرام آرام دارد تبدیل به امری لذتبخش می‌شود، نمی‌توان به جامعه و خواست‌های آن اعتماد کرد. وقتی ۱۵ هزارنفر ساعت پنج صبح برای تماشای جان‌کندن نوجوانی ۱۷ ساله جمع می‌شوند، تخمه می‌خورند، سوت و کف می‌زنند و با موبایل‌هاشان عکس و فیلم می‌گیرند، آنگاه با قاطعیت بیشتری می‌توان گفت: مجازات قصاص، خواست اکثریت جامعه ایران است و به چنین جامعه‌ای در تشخیص "امرعادلانه" نمی‌توان اعتماد کرد.

هرچند هیچ آمار قابل استنادی در این خصوص در دست نداریم اما با توجه به تجربه‌های عینی و گذشته، شاید بتوان گفت تنها درصد ناچیزی از جامعه ایران با مجازات اعدام یا قصاص مخالف است. پرونده آمنه بهرامی‌نوا نشان داد تا چه میزان باور به "کارایی قصاص" در میان اکثریت جامعه ایران ریشه دوانده است؛ تا جایی که حتی خود قربانیان و خانواده‌های آنان نیز در بسیاری از مواقع این مجازات را عادلانه می‌پندارند. مهم نیست چه کسی در مقام اولیای دم است و چه کسی در مقام قربانی، مهم این است هر دو طرف این ماجرا مجازات را عادلانه می‌دانند.

اگر هدف اصلی یک سیستم کیفری، تحقق "عدالت" است، آشکار است که اجرای عدالت را نمی‌توان به دست افراد سپرد؛ آن هم افرادی زخم خورده و درد‌کشیده که به واسطه شرایط نامتعادل روحی، قادر به تصمیم‌گیری صحیح و سنجیده نیستند.

هر سیستمی که نقش فرد یا بازماندگان قربانی در آن کماکان برجسته باشد بی‌شک سیستمی خطرناک و غیر قابل اعتماد است. مکانیسم کیفری قصاص برای این ناکارآمد و نارسا است که در آن نقش "فرد" پررنگ می‌شود و دولت به بهانه وجود "جنبه خصوصی" جرم آگاهانه خود را کنار می‌کشد. هرچند دولت‌هایی نظیر ایران از این مکانیسم و انفعال موجود، در راستای نمایش حاکمیت یا مشروعیت نظام کیفری خود سود می‌برند.

به‌نظر می‌آید در شرایطی که امکان اعتماد به جامعه وجود ندارد، تحقق عدالت و حقوق بشر علاوه بر آموزش‌های مستمر و فراهم شدن بستر‌های اقتصادی- فرهنگی، نیازمند دولتی مداخله‌گر و مترقی نیز هست؛ دولتی که کرامت انسانی را پاس بدارد و برای جان انسان ارزشی بیش از عموم مردم قائل باشد.


پانویس:
۱- دولت ایران مفاد این کنوانسیون را در سال ۱۳۷۲ با شرط کلی "عدم مغاریت با موازین اسلامی" پذیرفته است.
۲- ماده ۴۹ قانون مجازات اسلامی - اطفال در صورت ارتکاب جرم مبرا از مسئولیت کیفری هستند و تربیت آنان با نظر دادگاه به عهده سرپرست اطفال و عندالاقتضاء کانون اصلاح وتربیت اطفال است.
تبصره یک- منظور از طفل کسی است که به حد بلوغ شرعی نرسیده باشد.
۳- ماده ۹ قانون مدنی ایران- مقررات عهودی که بر اساس قانون اساسی بین دولت ایران و سایر دول منعقد شده باشد در حکم قانون است.

این یادداشت پیش‌تر با عنوان «تماشای نمایش مرگ» در وب‌سایت رادیو زمانه منتشر شده است